هرگز مطمئن نبودم که روزی قصد انتشار یا قصد صحبت پیرامون این ماجرا را داشته باشم.ماجرای یکی از تصمیم ها یا انتخاب های نسبتا مهم زندگی ام.

اما در بعد از ظهر روز سه شنبه(یعنی همین نیم ساعت پیش) تصمیم گرفتم درباره ی بخشی از آن بنویسم.

مطالب را در ذهنم دسته بندی کردم و دیدم بهتر است در چند پست پیاپی منتشر شود،نه در یک پست طولانی.

و حالا پشت دستگاه نشسته ام تا اولین پست از این مجموعه را برایتان به اشتراک بگذارم:ماجرای انتخاب نوع پوششم و مسیری که تا به اینجا طی کرده ام.

 

اینکه دقیقا از چه زمانی مسئله ی پوشش برایم دغدغه شد نمی دانم.اما به خاطر می آورم که اولین جرقه های آن یا اولین مرحله از کششم،زمانی اتفاق افتاد که کلاس پنجم بودم.مدرسه ی ما یک مدرسه ی مذهبی نبود اما آن سال یکی از برنامه های کلاسی ما این بود که اسماء الحسنی و سوره ی واقعه را حفظ کنیم.در واقع این تصمیمِ شخصیِ معلممان بود.حفظ کردن این دو،بخشی از نمره ی کلاسی ما را تشکیل می داد و برای خودمان هم جذاب بود.

در همان سال یکی از دوستان خانوادگی ما به منزل آمده بود.بعد از ورودش به اتاق،مانتوی بنفش و کوچک مرا از چوب رختی آویزان دید و گفت:این مانتو مال کیه؟ گفتند:مال یاسمن. پرسید:مگه یاسمن مانتو می پوشه؟یازده سال بیشتر نداره که! و خانواده هم لبخند زدند و گفتند:ما هم مجبورش نمی کنیم.خودش دوست داره.

و راست هم می گفتند.خودم دوست داشتم.

طی سال های بعد این روند تا حدودی ادامه داشت.تا اینکه به کلاس سوم راهنمایی رسیدم و علاقه مندی ام به معلم درس دینی،روی بخشی از باورهایم تاثیر گذاشت.البته صحیح تر آن است که بگویم روی تقویت باورها تاثیر گذاشت نه آنکه موجب شکل گیری شان شود.

هرکجا که می رفتم به این فکر می کردم که اگر معلم دینی ما در آن محیط باشد و مثلا ببیند که روسری ام را جلو آورده ام یا هدبند زده ام خوشش می آید؟خواهرم هم همیشه می خندید و می گفت:آخه چرا فکر می کنی هرجا که می ریم خانم شما هم باید اونجا باشه؟

همه چیز موقتی بود.دو سال بعد به دوم دبیرستان رسیدم و مدرسه ام عوض شد،پوشش ام هم تغییر کرد.باورهایم نه اما میزان پایبندی ام به اصولی که به آن ها معتقد بودم واقعا تغییر کرد.

در پایان سال تحصیلی،یک نفر از مدرسه با من تماس گرفت و گفت:یادته از طرف انجمن اسلامی اومدن و با چند نفر از جمله خودت مصاحبه ی عقیدتی انجام دادن؟خب تو امتیاز آوردی و قراره بیای توی کارهای انجمن همراهمون باشی.یادت باشه فلان تاریخ توی فلان سالن همایش حاضر بشی.آقای "ر" سخنرانی داره و باید بریم.

از اینکه برای انجمن اسلامی انتخاب شده بودم تعجب کردم.خیال می کردم حتما باید چادری باشم تا کسی انتخابم کند یا به این طور فضاها راه پیدا کنم.

من در آن همایش شرکت کردم و کنار دخترهایی نشستم که 90 درصدشان چادری بودند.سخنرانی آقای "ر" در آن سن و سال،برایم بسیار جذاب و تازه بود و تا مدت ها ذهنم را درگیر کرده بود.

البته بعد از آن همایش،من هرگز عضو انجمن اسلامی یا حتی بسیج نشدم چون قبل از آنکه سال تحصیلی جدید شروع شود دوباره مدرسه ام را عوض کردم و در نتیجه فرد دیگری برای کار موردنظرشان(در آن مدرسه)انتخاب شد.

و بالاخره آن روزها هم گذشت و من به مقطع پیش دانشگاهی رسیدم .

 

ادامه دارد

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت دوم

تحقیقی،جبری،سلیقه ای - قسمت اول

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت آخر

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت سوم

و پس از این هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد شد

ام ,هم ,ی ,سال ,مدرسه ,های ,در آن ,انجمن اسلامی ,بعد از ,کردم و ,یکی از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پاکنویس معلم خلاق اجناس فوق العاده وبلاگ زودها 52440288 آشپز باشي مجله فدک کوثر wikiiwikii 52 هرتز تنهایی تعبیر خواب