در ادامه ی پست قبل

 

برای مشارکت در امری فرهنگی به مسجدی مراجعه کردم.برایشان کمی از توانمندی ام در انجام آن کار گفتم.در ابتدا از برخورد گرم و صمیمی آن ها خوشم آمد.اما دقیقا در لحظه ی خداحافظی و ترک آنجا،با لبخند و شوخی به من گفتند:از دفعه ی بعد با چادر بیاین!

راستی چرا هر وقت قصد عضویت در گروه های این چنینی را داشتم،به من غیرمستقیم گفته یا فهمانده میشد که تو هر قدر هم روسری ات را جلو بیاوری باز هم از نظر برخی ها،مذهبی محسوب نمی شوی؟یعنی حتما باید چادر سرم می بود تا باورهایم را قبول داشته باشند؟

در چنین شرایطی بود که با خودم گفتم:بسیار خب.اگر ظاهر ملاک است پوششم را عوض می کنم تا با عقایدم جور در بیاید.و چادر را انتخاب کردم.

این،انتخاب ساده ای نبود!می دانستم هنگام مطرح کردنش با خانواده قطعا با مخالفت رو به رو می شوم.

همین طور هم شد.ترجیح می دهم از روایت این مرحله از زندگی ام به سرعت بگذرم و فقط بگویم به مدت دو سال پیاپی،رابطه ام با خانواده دچار تنش های بسیار زیادی شد.فضای خانه به خاطر اصرار های لجوجانه ی من ملتهب شده بود.فقط در همین حد توانستم راضی شان کنم که لااقل به اندازه ی حضورم در دانشگاه،بگذارند چادر سر کنم.رضایت دادند اما با بی میلی،با کدورت.شاید بگویید مگر چادر سر کردن یا نکردن به اجازه ی خانواده نیاز دارد؟ندارد اما وقتی به خاطر تصمیم تو جوّ یک محیط به هم می ریزد نمی توانی با بی تفاوتی از کنارش عبور کنی.

وقتی کسی در این مرحله قرار می گیرد از جانب دوستان و آشنایان با دو واکنش مواجه می شود:

1-عده ای شما را مدام به ادامه دادن و مقاومت تشویق می کنند.

2-عده ای از کار شما متعجب می شوند و تاییدتان نمی کنند.

طبیعی است که هرکسی در شرایط مشابه من،از رفتار و واکنش گروه اول خوشش می آید و به حضور چنین افرادی نیازمند می شود.اما شاید در مورد من بهتر می بود که چنین اتفاقی نمی افتاد.آن ها فقط مرا می دیدند نه خانواده ام را.شاید گمان می کردند که با این کارشان،دارند به من کمک می کنند.

کم کم دچار دید صفر و صدی شدم.حالا من هم از درون،تقریبا داشتم همان کاری را می کردم که دیگران با من کرده بودند یعنی آدم ها را بر اساس ظاهر و پوشششان-در ذهنم-دسته بندی می کردم(نه کاملا اما تا حدودی به همین شکل).حساسیتم نسبت به خیلی از مسائل در حد افراط گونه ای بالا رفته بود.خیال می کردم هرچه جدی تر و خشک تر باشم مذهبی ترم.شاید هم دچار نوعی غرور شده بودم و ته دلم،خودم را خیلی مقدس می دانستم که چنین مسیری را طی کرده ام.(البته خوشحالم که لااقل از دید دیگران اینطور نبودم و فقط احساس درونی ام نسبت به خودم این بود)

کار به جایی کشید که حتی مهم ترین ملاک و معیار ازدواجم هم تحت تاثیر این شرایط قرار گرفت.می گفتم کاش یک نفر بیاید و بگوید من از شما می خواهم چادری شوید!همین و بس.تصور می کردم اگر چنین شود می توانم زندگی ام را همانطور که می خواهم ادامه دهم.

تا اینکه یک روز،یکی از دوستان بسیار مذهبی ام(که اتفاقا خودش برایم در روز تولدم چادری زیبا هدیه داده بود)نقل به مضمون گفت:حواست هست داری به خاطر چادر سر کردن،یک امر واجب دیگر که رفتار پسندیده و درست با پدر و مادر است فراموش می کنی؟تو می توانی باحجاب باشی اما لازم نیست حتما چادری باشی.

این حرفش در همان لحظه روی من تاثیری نذاشت.حتی خودش هم فراموشش کرد اما من،بعدها به حرفش بیشتر فکر کردم و دیدم حرفش غیرمنطقی نبود.

بالاخره دوره ی دانشجویی ام هم تمام شد.

تمام شدن درس و دانشگاه مساوی بود با از دست دادنِ تنها موقعیتی که می توانستم به آن بهانه چادر سر کنم.

 

ادامه دارد

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت دوم

تحقیقی،جبری،سلیقه ای - قسمت اول

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت آخر

تحقیقی،جبری،سلیقه ای-قسمت سوم

و پس از این هیچ‌چیز مثل سابق نخواهد شد

ام ,هم ,چادر ,ی ,ای ,چنین ,می کردم ,چادر سر ,به خاطر ,بود که ,که با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جزوه و پاورپوینت معرفی بهترین برندهای لوازم آرایشی و بهداشتی بیانات رهبر جزوه خلاصه کتاب حقوق بازرگانی ارسلان ثابت سعیدی + نمونه سوالات مجله‌ی سرزمین ادبیات مجله آموزشی چرم دانلود روزانه shabnamkhiald مکث سیاسی سایت بازار تبلیغات هوشمند ایران