مسافر پیاده



در ادامه ی پست قبل

 

با ورود به مقطع پیش دانشگاهی اتفاق تازه ای نیفتاد.اما اواخر پیش دانشگاهی دوباره یاد سخنرانی آقای "ر" افتادم و به دنبال وبگاهش گشتم.او بیشتر ی حرف می زد و من هم در آن سن به ت علاقه مند بودم و دنبالش می کردم.

همان جا بود که دوباره تحت تاثیر شرایط،تصمیم گرفتم مقنعه ام را جلو بیاورم.یادم هست جوری مقنعه ام را سفت می کردم که گاهی کم می ماند دچار خفگی شوم. :))

با ورودم به دانشگاه،همچنان دنبال کننده ی وبگاه آقای "ر" بودم اما کم کم به سمت صحبت های دینی اش متمایل شده بودم و علاوه بر این بیشتر از گذشته به موضوع حجاب فکر می کردم.شاید یکی از دلایلش این بود که در دانشگاه با گروه های مذهبی،همکاری و مشارکت می کردم.

آرام آرام به سخنرانی هایی در مورد پیشینه ی شکل گیری حجاب در اقوام مختلف،گوش کردم.چند جلدی هم کتاب خواندم مثل فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی،مسئله ی حجاب شهید مطهری و . .

رفته رفته بر اساس علاقه ی قبلی ام و بر اساس دلایلی که برای شخص خودم قانع کننده بود تصمیمم را گرفتم.شاید این نقطه برای خیلی ها نقطه ی عطف زندگی محسوب شود اما می خواهم برایتان چیز دیگری بگویم و از زاویه ی دیگری ماجرا را شرح دهم.

معمولا کسانی که در مسیر تغییر و تحول می افتند و دست به انتخاب متفاوتی می زنند در ابتدا انگیزه ای دو چندان پیدا می کنند.یک جورهایی می شود گفت از تصمیمی که گرفته اند انرژی مضاعف می گیرند و با خودشان می گویند حالا که تا اینجا آمدم باقی راه را هم بروم.اصلا تا تهش بروم و ببینم آخرش چه شکلی است.

و این دقیقا همان اتفاقی بود که برای من افتاد.

هر چه تعاملم با گروه های مذهبی بیشتر میشد یک جمله هم از جانب آن ها بیشتر تکرار می شد:نظر شما در مورد چادر چیه؟

این فقط یک سوال ساده نبود.بیشتر به یک جور تشویق می مانست.جوری که بخواهند تو را غیرمستقیم(یا شاید هم کاملا مستقیم)به یک قدم دیگر،به یک حرکت دیگر دعوت کنند.

 

 

ادامه دارد

 

 


هرگز مطمئن نبودم که روزی قصد انتشار یا قصد صحبت پیرامون این ماجرا را داشته باشم.ماجرای یکی از تصمیم ها یا انتخاب های نسبتا مهم زندگی ام.

اما در بعد از ظهر روز سه شنبه(یعنی همین نیم ساعت پیش) تصمیم گرفتم درباره ی بخشی از آن بنویسم.

مطالب را در ذهنم دسته بندی کردم و دیدم بهتر است در چند پست پیاپی منتشر شود،نه در یک پست طولانی.

و حالا پشت دستگاه نشسته ام تا اولین پست از این مجموعه را برایتان به اشتراک بگذارم:ماجرای انتخاب نوع پوششم و مسیری که تا به اینجا طی کرده ام.

 

اینکه دقیقا از چه زمانی مسئله ی پوشش برایم دغدغه شد نمی دانم.اما به خاطر می آورم که اولین جرقه های آن یا اولین مرحله از کششم،زمانی اتفاق افتاد که کلاس پنجم بودم.مدرسه ی ما یک مدرسه ی مذهبی نبود اما آن سال یکی از برنامه های کلاسی ما این بود که اسماء الحسنی و سوره ی واقعه را حفظ کنیم.در واقع این تصمیمِ شخصیِ معلممان بود.حفظ کردن این دو،بخشی از نمره ی کلاسی ما را تشکیل می داد و برای خودمان هم جذاب بود.

در همان سال یکی از دوستان خانوادگی ما به منزل آمده بود.بعد از ورودش به اتاق،مانتوی بنفش و کوچک مرا از چوب رختی آویزان دید و گفت:این مانتو مال کیه؟ گفتند:مال یاسمن. پرسید:مگه یاسمن مانتو می پوشه؟یازده سال بیشتر نداره که! و خانواده هم لبخند زدند و گفتند:ما هم مجبورش نمی کنیم.خودش دوست داره.

و راست هم می گفتند.خودم دوست داشتم.

طی سال های بعد این روند تا حدودی ادامه داشت.تا اینکه به کلاس سوم راهنمایی رسیدم و علاقه مندی ام به معلم درس دینی،روی بخشی از باورهایم تاثیر گذاشت.البته صحیح تر آن است که بگویم روی تقویت باورها تاثیر گذاشت نه آنکه موجب شکل گیری شان شود.

هرکجا که می رفتم به این فکر می کردم که اگر معلم دینی ما در آن محیط باشد و مثلا ببیند که روسری ام را جلو آورده ام یا هدبند زده ام خوشش می آید؟خواهرم هم همیشه می خندید و می گفت:آخه چرا فکر می کنی هرجا که می ریم خانم شما هم باید اونجا باشه؟

همه چیز موقتی بود.دو سال بعد به دوم دبیرستان رسیدم و مدرسه ام عوض شد،پوشش ام هم تغییر کرد.باورهایم نه اما میزان پایبندی ام به اصولی که به آن ها معتقد بودم واقعا تغییر کرد.

در پایان سال تحصیلی،یک نفر از مدرسه با من تماس گرفت و گفت:یادته از طرف انجمن اسلامی اومدن و با چند نفر از جمله خودت مصاحبه ی عقیدتی انجام دادن؟خب تو امتیاز آوردی و قراره بیای توی کارهای انجمن همراهمون باشی.یادت باشه فلان تاریخ توی فلان سالن همایش حاضر بشی.آقای "ر" سخنرانی داره و باید بریم.

از اینکه برای انجمن اسلامی انتخاب شده بودم تعجب کردم.خیال می کردم حتما باید چادری باشم تا کسی انتخابم کند یا به این طور فضاها راه پیدا کنم.

من در آن همایش شرکت کردم و کنار دخترهایی نشستم که 90 درصدشان چادری بودند.سخنرانی آقای "ر" در آن سن و سال،برایم بسیار جذاب و تازه بود و تا مدت ها ذهنم را درگیر کرده بود.

البته بعد از آن همایش،من هرگز عضو انجمن اسلامی یا حتی بسیج نشدم چون قبل از آنکه سال تحصیلی جدید شروع شود دوباره مدرسه ام را عوض کردم و در نتیجه فرد دیگری برای کار موردنظرشان(در آن مدرسه)انتخاب شد.

و بالاخره آن روزها هم گذشت و من به مقطع پیش دانشگاهی رسیدم .

 

ادامه دارد


در ادامه ی پست قبلی

 

دانشگاه تمام شد.

باید چه کار می کردم؟دو سال با آن همه سختی و سماجت و چه و چه،با چادر به دانشگاه رفتم و آمدم.حالا اگر یکی از دوستان و هم کلاسی هایم مرا در خیابان بدون چادر می دید چه فکری می کرد؟چه قضاوتی؟

این اتفاقی بود که خواه ناخواه برایم پیش می آمد.

یک نفر مرا دید و به نرمی گفت:پس چادرت کو؟

دیگری دید و با خنده و شوخی گفت:لات شدی!

یک نفر دیگر هم با تعجب گفت:فقط دانشگاه نامحرم داشت؟

همه ی این ها در حالی بود که من همچنان محجبه بودم،فقط چادر نداشتم.

تصمیم گرفتم ارتباطم را محدود کنم.تصمیم گرفتم دیگر دور و بر دانشگاه آفتابی نشوم.فقط به دفاع یکی از دوستانم رفتم و خدا را شکر کردم که جلسه اش به نسبت خلوت بود و به آن صورت کسی مرا ندید.اما دفاع آن یکی دوستم نرفتم.ترسیدم.ترسیدم همه همان سوال های بالا را از من بپرسند و جور دیگری درباره ام فکر کنند.

در لاک خودم فرو رفتم.

در فراغت و خلوتیِ روزهای بعد از دانشگاهم،فرصت بیشتری برای حضور در اینستاگرام داشتم.از طریق همین فضا،کم کم با صفحه ی بانوان محجبه ی مانتو روسری-چه در داخل و چه خارج از ایران-آشنا شدم و توجه ام به طرز پوشش آن ها جلب شد.غیر از این بود که آن ها هم به طرزی شکیل حدود حجابشان را رعایت کرده بودند؟پس من چرا از آنچه که بودم احساس شرم داشتم؟چه بلایی سر دیدگاهم آمده بود؟

چند سال از آن روزها گذشت تا بالاخره با شرایط شخصی ام کنار آمدم.آنچه که بودم را پذیرفتم.رفته رفته رابطه ام با خانواده خوب شد.دیگر مادرم از دست لجبازی هایم حرص نمی خورد یا لااقل کمتر اذیت میشد.

من که می دانستم به چیزی به نام حجاب علاقه مندم،حالا چه فرقی می کرد که چادر سرم باشد یا نه.

یاد روزهای قبل از چادر سر کردنم افتادم.یاد روزهایی که به خاطر پذیرفته شدن در جمع هایی که دوستشان داشتم،برای اثبات باورهایم،چادر را انتخاب کردم.یاد تمام روزهایی که حس کردم مانتو روسری های محجبه را چندان مذهبی نمی دانند و دلم گرفته بود.

این بار تصمیمم را بر اساس علاقه ی واقعی خودم و جدای از تاثیرپذیری به خاطر حرف و رفتار دیگران گرفتم.من تصمیم گرفتم با انتخاب آگاهانه ی خودم،یک محجبه ی مانتو روسری باشم.

زمان زیادی برد تا آن دیدگاه صفر و صدی ام را هم به تعادل برسانم.که کسی را از روی ظاهر و نوع پوششش در ذهنم دسته بندی نکنم و همه را دوست داشته باشم.

یکی از دوستانم که ماجرای چند سال پیش مرا به خاطر داشت،تا مدت ها خواستگارهایی را معرفی می کرد که شرط اصلی شان داشتن چادر بود.و من هم می خندیدم و می گفتم:شرایط من تغییر کرده.حالا دیگر چیزی که هستم را دوست دارم و همین سبک لباس پوشیدن را هم آگاهانه و با علاقه انتخاب کرده ام.دیگر این موضوع برایم ملاک و معیار نیست.

ماجرا و روایت من درباره ی تصمیم و انتخابم،همین جا تمام می شود.اما اگر راضی به انتشار این ماجرا شدم حتما دلیل مهمی داشته ام.

اول از همه اینکه نه قصد تایید پوشش خاصی را داشتم نه زیر سوال بردنش.آنچه خواندید صرفا بخشی از داستان زندگی ام بود.می خواستم این را بگویم:که اگر شما فردی مذهبی هستید،اگر در یک گروه یا تشکل مذهبی فعالیت می کنید،هرگاه کسی با ظاهری متفاوت از شما،به قصد همراهی و مشارکت،به جمع تان اضافه شد،با این شخص جوری برخورد نکنید که گمان کند دین و مذهب فقط برای شماست.

کافی است شما به راستی مومن و یک انسان شریف باشید.یقین داشته باشید که رفتار صحیح شما بالاخره در زندگی آن آدم اثر خواهد گذاشت.شاید این تاثیر در نوع پوشش آن فرد نباشد اما همین که باوری درست در او ایجاد کند،ارزشش کم نیست.

و از همه ی این ها مهم تر اینکه،هرگز خودتان را از کسی که شبیه شما نیست،فهمیده تر،پاک تر،بالاتر و مقدس تر ندانید.

 

من اَر حق شناسم،وگر خودنمای

برون با تو دارم،درون با خدای

 

پایان

 

 


در ادامه ی پست قبل

 

برای مشارکت در امری فرهنگی به مسجدی مراجعه کردم.برایشان کمی از توانمندی ام در انجام آن کار گفتم.در ابتدا از برخورد گرم و صمیمی آن ها خوشم آمد.اما دقیقا در لحظه ی خداحافظی و ترک آنجا،با لبخند و شوخی به من گفتند:از دفعه ی بعد با چادر بیاین!

راستی چرا هر وقت قصد عضویت در گروه های این چنینی را داشتم،به من غیرمستقیم گفته یا فهمانده میشد که تو هر قدر هم روسری ات را جلو بیاوری باز هم از نظر برخی ها،مذهبی محسوب نمی شوی؟یعنی حتما باید چادر سرم می بود تا باورهایم را قبول داشته باشند؟

در چنین شرایطی بود که با خودم گفتم:بسیار خب.اگر ظاهر ملاک است پوششم را عوض می کنم تا با عقایدم جور در بیاید.و چادر را انتخاب کردم.

این،انتخاب ساده ای نبود!می دانستم هنگام مطرح کردنش با خانواده قطعا با مخالفت رو به رو می شوم.

همین طور هم شد.ترجیح می دهم از روایت این مرحله از زندگی ام به سرعت بگذرم و فقط بگویم به مدت دو سال پیاپی،رابطه ام با خانواده دچار تنش های بسیار زیادی شد.فضای خانه به خاطر اصرار های لجوجانه ی من ملتهب شده بود.فقط در همین حد توانستم راضی شان کنم که لااقل به اندازه ی حضورم در دانشگاه،بگذارند چادر سر کنم.رضایت دادند اما با بی میلی،با کدورت.شاید بگویید مگر چادر سر کردن یا نکردن به اجازه ی خانواده نیاز دارد؟ندارد اما وقتی به خاطر تصمیم تو جوّ یک محیط به هم می ریزد نمی توانی با بی تفاوتی از کنارش عبور کنی.

وقتی کسی در این مرحله قرار می گیرد از جانب دوستان و آشنایان با دو واکنش مواجه می شود:

1-عده ای شما را مدام به ادامه دادن و مقاومت تشویق می کنند.

2-عده ای از کار شما متعجب می شوند و تاییدتان نمی کنند.

طبیعی است که هرکسی در شرایط مشابه من،از رفتار و واکنش گروه اول خوشش می آید و به حضور چنین افرادی نیازمند می شود.اما شاید در مورد من بهتر می بود که چنین اتفاقی نمی افتاد.آن ها فقط مرا می دیدند نه خانواده ام را.شاید گمان می کردند که با این کارشان،دارند به من کمک می کنند.

کم کم دچار دید صفر و صدی شدم.حالا من هم از درون،تقریبا داشتم همان کاری را می کردم که دیگران با من کرده بودند یعنی آدم ها را بر اساس ظاهر و پوشششان-در ذهنم-دسته بندی می کردم(نه کاملا اما تا حدودی به همین شکل).حساسیتم نسبت به خیلی از مسائل در حد افراط گونه ای بالا رفته بود.خیال می کردم هرچه جدی تر و خشک تر باشم مذهبی ترم.شاید هم دچار نوعی غرور شده بودم و ته دلم،خودم را خیلی مقدس می دانستم که چنین مسیری را طی کرده ام.(البته خوشحالم که لااقل از دید دیگران اینطور نبودم و فقط احساس درونی ام نسبت به خودم این بود)

کار به جایی کشید که حتی مهم ترین ملاک و معیار ازدواجم هم تحت تاثیر این شرایط قرار گرفت.می گفتم کاش یک نفر بیاید و بگوید من از شما می خواهم چادری شوید!همین و بس.تصور می کردم اگر چنین شود می توانم زندگی ام را همانطور که می خواهم ادامه دهم.

تا اینکه یک روز،یکی از دوستان بسیار مذهبی ام(که اتفاقا خودش برایم در روز تولدم چادری زیبا هدیه داده بود)نقل به مضمون گفت:حواست هست داری به خاطر چادر سر کردن،یک امر واجب دیگر که رفتار پسندیده و درست با پدر و مادر است فراموش می کنی؟تو می توانی باحجاب باشی اما لازم نیست حتما چادری باشی.

این حرفش در همان لحظه روی من تاثیری نذاشت.حتی خودش هم فراموشش کرد اما من،بعدها به حرفش بیشتر فکر کردم و دیدم حرفش غیرمنطقی نبود.

بالاخره دوره ی دانشجویی ام هم تمام شد.

تمام شدن درس و دانشگاه مساوی بود با از دست دادنِ تنها موقعیتی که می توانستم به آن بهانه چادر سر کنم.

 

ادامه دارد


هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. نه. این شکاف، این دودستگی دیگر هیچ‌وقت به وحدت سابق خود بازنمی‌گردد. می‌دانم، می‌دانم پس از این هر انقلابی هم که شود، انقلاب پایداری نخواهد بود. دنیا دور از ما و با فاصله از ما خواهد ایستاد تا جنگ‌های پی‌درپی داخلی و خارجی را نظاره‌گر باشد. این کشور دیگر رنگ ثبات و آرامش به خود نخواهد دید.

به ناامیدی محض رسیده‌ام. به هیچ شعاری نمی‌توانم دل ببندم، به هیچ حکومتی نمی‌توانم دل خوش کنم. فکر کردم اگر از ایران بروم چه؟ دیدم هیچ‌کجای دنیا پس از این حالم خوب نخواهد بود،چون به آنان هم امیدی ندارم.

احساس می‌کنم مرگ، پشت در مدرسه،پشت در دانشگاه،پشت در حرم،مسجد، ابتدا و انتهای خیابان، همه‌جا نزدیک ما و منتظر ماست. نفر بعد چه کسی خواهد بود؟ او چگونه کشته خواهد شد؟

به گمانم این اولین بار است که به معنای واقعی از همه‌چیز ناامید شده‌ام و راه نجات و راه حلی برای عبور از این بحران نمی‌بینم. دیگر باور ندارم کسی به این وضعیت سامان دهد جز فرستاده‌ی خدا.

چند سال بود که باورم به منجی را پشت نوشته‌هایم پنهان می‌کردم. آخر دیگر چه کسی به منجی باور داشت؟ اسم منجی که می‌آمد به عقل و شعورت شک می‌کردند. سوشیانس؟مسیح؟مهدیِ موعود؟ همه‌اش افسانه است. همه‌اش برای این است که تو را بنشانند سر جایت تا به جای آن‌که خودت کاری کنی، تا ابد منتظر آمدن دیگری بمانی.

اما باور من این نبود. من جایی نخوانده بودم که منتظر کسی است که فقط دعای ظهور می‌خواند. من همیشه منتظر را انسانی فعال، خود جوش و قیام‌کننده می‌دیدم. قیام‌کننده نه وما در میدان جنگِ تن به تن. بلکه قیام‌کننده در هر شاخه‌ای که شخص توان رشد و پیشرفت و جلورفتن در آن را دارد. بنابراین هرگز وجود منجی را انکار نکردم. شاید این عقیده در زندگی‌ام به مرور کم‌رنگ شد اما هرگز از بین نرفت.

حالا دقیقا به نقطه‌ای رسیده‌ام که چشم امیدم به هیچ‌کس نیست مگر به بازگشت خودش.

پس از مدت زمانی بسیار دوباره با خواندن دعای عهد و دعای فرج گریه‌ام می‌گیرد.

حالا دردِ پشتِ این جملات و این دعاها را با پوست و گوشت و استخوانم حس می‌کنم و می‌فهمم.

 

+خدا قلبم درد داره


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قانان دکتر سلام وب سایت مقاله و تحقیق دانشگاهی saamaak rosegarden منزل لیلی escapecube Nastaran nevis keikshirini1 pichakyfrektal